من در ت سررشته ندارم.» ظاهراً دلیل قانعکنندهام را یافتهام تا بیمایگی و بی.ایگیام را پشت سکوتم پنهان کنم.
من یک روشنفکرِ کافهایِ صلحطلب ِ آلندوباتنخوانِ ویوالدیگوشبدهی هیچکاکببینِ ورّاجام. جای من در خیابان نیست. جای من بینِ مردمی که نمیدانم صدایشان توی سرمای تهِ خیابان پیروزی یخ زده یا با باتوم و گلوله خفه شده نیست.
من وقت مطالبهی هرچیزی اول به امکان ِ شدنِ آن بدون جیز و اوف شدن میاندیشم. سپس راههای رسیدن به آن را یکی یکی در ذهن طی میکنم. بعد از این آزمون و خطای سوبژکتیو تازه میروم قدمهای رسیدن و ریختِ مطالبه کردنم را طراحی میکنم. ناسلامتی من یک روشنفکر ِ حسابگر ام. نباید چیزی بدون برنامهریزی قبلی وارد شود و غافلگیرم کند.
حالا هم از من انتظار نمیرود توی این سرما بروم ببینم بیرون چه خبر است و مردم چه مرگشان است که دارند سر به سر تن به کشتن میدهند؟ کشور دست ِ کیست؟ اهرمن کدام است؟
من کنار بخاری ایرانشرقِ دوازدههزار ولو میشوم، چایسبز زعفرانیام را سر میکشم و متفکران ِ بزرگ ِ آلندوباتن را ورق میزنم.
با این توضیحات شما هم حس کردید یک روشنفکرِ کافهای گوگولی هستید؟
کاملا درست است. من و شما سررشتهای در ت نداریم. من و تو حسابگریم. چیزی غافلگیرمان نمیکند. من و تو تا ابد زندهایم.
من و تو خفه میشویم، پس هستیم!
__________________________________
پینوشت:
1- آنهایی که حتی ادای مبارزه با ظلم را در کوچهها و خیابان در میآورند از من و توی پر ادعا جدیتر و واقعیترند.
2- آنهایی که حتی ادای مبارزه با ظلم را در کوچهها و خیابان در میآورند از من و توی پر ادعا جدیتر و واقعیترند.
3- آنهایی که حتی ادای مبارزه با ظلم را در کوچهها و خیابان در میآورند از من و توی پر ادعا جدیتر و واقعیترند.
پیرمرد از خروجی شمال غربی متروی چهارراه ولیعصر میآید بالا. برادران مظفر شمالی پشت بازار کامپیوترفروشها، مرکز تبادل کتاب». دو کیسه کتاب را بغل کرده وارد میشود و خالی میکند روی پیشخوان: نه دونه دونه نمیخواد. قیمت همه رو نصف بزن علیالحساب» و میرود لبهی کفِ بالاآمدهی بخش ادبیات مینشیند و نفس تازه میکند. نگاهش به قفسهی رمانهای داخلی است. سووشون هست. برمیدارد و برچسبِ پشت جلدش را میخواند: این رو! هزار و پونصد. چه خوب. بردارمش.»
پسر جوانی کتابها را از کیسه بیرون میکشد و روی پیشخوان روی هم میچیند و فهرست میکند. هفت هشت رمان کتوکلفت ایرانی، دو سه کتاب جلد رنگیِ گالینگور که هر کدام به اسم یکی از پادشاهان باستانی ایران است، یک کتاب موفقیت و دوازده سیزده جلد از کتابهای سیاه چاپ افستی پیادهرویی. چندکتابی هم که از نو بودن برق میزنند. پیرمرد را صدا میزند و برگهی فاکتور را به دستش میدهد و به سمت مسئول صندوق اشاره میکند. پیرمرد همهی کتابها را برای فروش گذاشت، هزار و پانصد تومان داد و سووشون را گذاشت توی کیف دستیاش و از فروشگاه خارج شد.
فکر میکنم، همهی پیرمردها کتابهاشان را دوست دارند. آن کتابها، جوانی، خاطراتِ فراموششده و عشقهای بیسرانجامشان است. برای یک پیرمردِ تنها، کتابهای خوب اهل حرفزدناند. آنها کتابهایی که اهل خاک خوردناند را خیلی زود مرخص میکنند. کتابهایی که نه از کسی بیزارند و نه از کسی انتقام میگیرند. کتابهایی که نه کسی را میپرستند و نه به سفر میروند و نه شهود میکنند! کتابهای کودن همیشه خاک میخورند و از قفسهای به قفسهی دیگر پرتاب میشوند. کتابهایی که دلِ هیچ معشوقهی ناسازگاری را به رحم نمیآورند. کتابهایی که هیچوقت با خط بریل نوشته نمیشوند، هیچوقت در استودیوها ضبط نمیشوند که پسربچهی نوبلوغی شبها با گوش دادنش دلتنگ بشود. کتابهای زیادی نیستند که سوگلیِ پیرمردها میشوند. همان کتابهایی که در دستهای بچه مدرسهایِ به خوابرفتهای تا صبح بیدار میمانند. کتابهایی که جلدشان بایگانیِ اثرانگشت نسلهاست.
بارها با خودم فکر کردهام که اگر میگویم قرار است سراغ کتابخانهام بروم و هرچه آتوآشغال جمع کردهام را بزنم توی کیسه برنج و ببرم بگذارم جمعهبازارِ کتاب دانهای هزار تومن بفروشم که کرایه تاکسیام در بیاید» دقیقا دارم از کدام آتوآشغالها حرف میزنم؟!
از کتابهایی که گوشهی بالایی سمت چپ برگ اول همهی آنها نوشتهام: فلان روز، فلانجا، با فلان عزیز خریدمش»؟
چطور میشود جنایت و مکافات»، با آن جلد لیمویی نازنیناش، با راسکُلنیکفِ پریشانش، با سویدریگایلفِ مضحک و تراژیکاش، با نگاهِ فراموشنشدنیِ آن یابویِ ستمزدهاش، با همهی این زندگانیِ جاریاش آت و آشغال باشد؟ یا باغآلبالو»ی چخوف؟ مسخ»؟ فرزندانِ هورینِ» ارباب تالکین؟ اینها جانِ مناند! اینها همینجا درون کتابخانهام میمانند و ورق میخورند. اما با بقیهی تنپرورها کاری ندارم. قفسهی کتابخانهی من جای لمدادن و خاکخوردن نیست. نه من، که هیچکس پول مفت ندارد که بدهد تا جمادِ کودن و ورقنخوردهای گوشهای لم بدهد و خاکِ مفت بخورد! من هم خیلی زود پیر میشوم و شاید این در حالی باشد که فراموش کردهام یک روزی میتوانستم سووشون را به هزار و پانصد تومان بخرم و چندین و چند بار قبل از آنکه برای استراحت به کتابخانه بفرستماش ورق بزنم. خیلی زود میشوم همان پیرمردی که عینکِ پیرچشمیاش را میزند و درونِ اسم کتابهای آسوده در قفسهها دنبال همدمِ خوشسروزبانی میگردد. معشوقهی خوشبر و روی زوالناپذیرش. خیلی زود میشوم همان دستانی که با لرزش مدام، هملت شکسپیر را ورق میزند تا برسد به پردهی سوم، صحنهی اول: بودن یا نبودن! مسئله این است…». و پیرمردی که برای هزار و چندمین بار خسخسکنان میخندد و میگوید: بودن… بودن هملت… وقتی هنوز اُفلیا هست… بودن». میدانم همان موقع است که زنده میمانم و از عمق تراژدیِ خودم بیرون میجهم و رویایم را در آغوش میکشم. توو بی… اُر نات توو بی…» مسئله دقیقا همین است! کدام کتاب زنده میماند و کدام خودکشی میکند؟ هملت» ۴۱۵ سال است که زنده مانده است! ۴۱۵ سال است که درون کتابخانهها پشتک و بارو میزند، میرقصد، شمشیر میکشد، آواز میخواند، میبوسد و در همهی این سالها کتابهای نارَسی بودهاند که مثل افلیجها فقط به او زل زدهاند! هملت کاری میکند که هیچ کیسهی برنجی دستش به او نمیرسد. هملت زخم میزند و زخمی میکند. چیزی که مشخص است این است که هملت اینبار با تمام وجود میخواهد زنده بماند. راسکلنیکفِ جنایت و مکافات هم اینطور است. گرگور سامسای مسخ هم. همهی آنها را پیرمردهای کیمیاگری شربت جادوانگی نوشاندهاند. نویسندهها و رویاپردازانِ نامیرایی که بیشتر عمرشان را کیمیاگری کردهاند. آنها رازدارانِ رازهای سادهای هستند که به قدمتِ زندگی بشر در سینه ماندهاند. این رازهای جاودانگی را باید از کتابهای خوب به ناز خرید.
فراموش نکنیم. کتابهای خوب لم نمیدهند و خاک نمیخورند. کتابهای خوب خودکشی نمیکنند!
پ.ن:
این مطلب و برخی نوشتههایم را میتوانید در مجله ادبی آنلاین الفیا بخوانید.
به این نشانی: http://alefyaa.ir
22 بهمن حتما به راهپیمایی بروید. در شهر خودتان هم بروید. چه خوب اگر که هوا هم آفتابی باشد و شما راهپیمایان را دور بزنید و درست جلوی آنها بزنید به راه. درست بین شعارهای قدیمی و تازه ساخته، وسط چهار نسل مردم ایران راه بروید. وسط شلوار پارچه ای و لباس پلنگی و کت و ریش و سبیل و ته ریش و چادر و ساپورت راه بروید و یکی در میان هرکدام از شعارها را که متوجه معنی اش شدید با جمعیت تکرار کنید.
آرام تر از سرعت راه رفتن همیشگی تان در مسیری که خودتان انتخاب نکرده اید قدم بزنید و عکس سلفی بگیرید. آخر کار یک جا بایستید و دنبال چهره های آشنا-که آن ها هم دارند دنبال چهره های آشنا می گردند-بگردید. به اولین نفر که می تواند دختر عموی تان باشد و همسر و دختر بچه اش سلام کنید و با آنها حسابی و آنطور که مقتضای یک گپ و گفت آفتابی و خانوادگی ست گرم بگیرید.
در همان حال دنبال چهره های قدیمی تر و نوستالژیک تر باشید.برای مثال از همسایه ی 10 سال پیش تان که همراه پسر بزرگش به سرعت از جلوی تان رد می شود غافل نشوید و حتما سراغ برادر کوچک تر را که همبازی دوران کودکی تان بوده از برادرش بگیرید.
هرجا که قرار است بروید، بروید. اما آنقدری آهسته قدم بردارید که بتوانید به اندازه ی مرور یک خاطره در ذهن تان برای هرکس که می بینید وقت بگذارید.
اگر هم دیگر کسی را ندیدید وقت آن رسیده که برای مرور خاطرات خودتان وقت بگذارید.
در شهر خودتان راهپیمایی بروید تا به هرچه یا هرکه فکر می کنید نزدیک تان باشد؛ خودش یا خانه اش یا قبرش. بهرحال شما نیاز دارید به بعضی از خاطرات با صدای بلند-شاید هم به دلیل عصبانیت زیاد- بخندید.برای بعضی خاطرات با بی میلی به قدم های تان خیره شوید. به احترام بعضی خاطرات بایستید و نامحسوس اشک بریزید. برای این کار بهتر است کنار قبرِ همان شهیدی که بیشتر دوستش دارید توقف کنید و از همه ی چهره های آشنا رو بگردانید.سعی کنید کمی دور بایستید. دور از آنهایی که میتوانند به اسم صدایتان کنند. دور از خیابان هایی که خیلی زود به خانه می رسند. دور از همه کافی شاپ ها. بایستید و به جمله ای که رفیق ِ دوران کودکی تان-آن بسیجی ِ تازه از آب و گل درآمده-در گوش تان گفت بیشتر فکر کنید.
22 بهمن یا اصلا هروقت نیاز داشتید، برای فکر کردن و بیشتر فکر کردن، به راهپیمایی بروید.
بله. درست مثل همان فیلمهای مزخرف و گیشهای که دیدهاید ادای عاشقها را در میآورم. عکسش را گذاشتهام جلوم. خیره شدم بهاش و متن عاشقانهی مبتذلِ فیسبوکی مینویسم. بله درست مثلِ چیپترین کانال تلگرامیای که تا به حال دیدهاید. نشستهام و آهنگ "از پیشِ من نرو"ی سه دقیقه و شانزده ثانیهای را از خوانندهای که اسمش را هم نمیدانم در مدیاپلیر گذاشتهام و دکمه تکرار را فعال کردهام. دقیقا مثل همان فیلمهای ماستوخیاری که اسماش را هم یادتان نمیماند اشک میریزم و سفیدی چشمهای محبوبم را در عکس روبرویم میکاوم. خوب شد تنهایم و نگران نیستم از اینکه کسی به چشمهای سرخ و پفکردهام بخندد. میشود پتو را کمی بالاتر کشید تا زیر چشمانم و با شیرازهی ابریشمی پتو، خیسیِ مژهها را خشکاند. بهاش لبخند میزنم و اشک میریزم. از شنبهی گذشته خبری ازش ندارم.
*
صبح شنبه پیامی میآید. قرار بود مادرش زنگ بزند و با من صحبت کند. چند دقیقه بعد موبایل زنگ میخورد. برای این که راحتتر صحبت کنم از اداره میروم بیرون. میدانم بیشتر از ده دقیقه طول میکشد. کاپشن میپوشم و کلاهِ بزرگش را میاندازم روی سرم. تا روی چشمهایم پایین میآید. عبوس و تند راه میروم. حالا بیشتر از آنکه اضطراب داشته باشم عصبی شدهام. یکی از همکاران از کنارم رد میشود و دستی به شانهام میزند و رد میشود. اصلا ندیدماش. صحبتام را با صدای آرام شروع میکنم. سوالی که میدانم برای پرسیدن آن زنگ زده را خیلی زود میپرسد. و من جوابی را که دوست ندارد بشنود همان اول میدهم و باقی صحبتام گریهآور میشود. من ولاش نمیکنم!
*
بیستویک سال است که میشناسماش اما فقط یک سال و چهار ماه است که میشناسماش و میدانم که هیچ نمیشناسماش!
بیست و یک سال و هفت ماه میگذرد. از آن لحظهای که زیر آفتابِ داغ میدوم توی کوچه، پیکانِ زرد جلوی در خانهی مادربزرگم میایستد و بچه که دختر است.
درست یک سال و چهار ماه میگذرد، از آن بعدازظهری که توی ترمینال آرژانتین پیامکِ ناشناس را باز کردم و همزمان کتابِ بینامِ اعترافات را با چهارصد و هشتاد و شش صفحه اعترافاتِ لذیذ و زجرآور.
حالا شدهام آن پسرکِ نویسندهای که از ماتَرکِ اجدادش همین یک جلد کتابِ نخوانده را میخواهد. همین یک نفرِ نشناخته را.
.
بی اجازه نبوس. هیچ چیز را بی اجازه نبوس. میخواهد سیب باشد یا گلی یا روی گلگون پسربچه ی دل انگیزی یا دست شاهدختِ سپیدروی دلآشوبِ دلآزاری. تو بی اجازه نبوس. که هر بوسه ای اعجازی دارد و جفر و علوم غریبهای. هر بوسهای سحری دارد و طلسمی. هر بوسه دروازهای ست که تو را پرت میکند از دنیای باستانیِ پدری ات بیرون. میاندازدت در دامنهای پرشیب رو به بیشهای پربرگ، که هر کراناش دامی نهفته و افسونی ست در کمین.
***
وقتی اولین بوسه فرا رسید مرگ آهسته از خواب بیدار میشود. تکلیفش نوشته میشود و ساعت شماطه دارش را میگذارد توی جیب ساعتی جلیقهاش و کلاه نمدی قهوهایاش را سر میگذارد و آرام از پلههای سکوی بهارخوابش میآید پایین. "حسن یوسف" ی زیر پایش یخ میزند و نعنای حیاط مادری عطر میبازد. حیاط باریک و طویل تمام میشود. در را دو لته باز میکند که صدای خندههای هوسآلودت به گوشش میرسد. دست معشوقهات باز یخ میکند و لبها از هم وا میشود. طرهی بلند شاهدخت از گونهی شاهزاده جدا میافتد و مرگ یک قدم بیرون میگذارد از خانه. شاهزاده از بوسه وا میماند و شاهدخت اخم میکند. مرگ خشخش میکند روی اولین پاییزیها. پایین دامنی تاب میخورد و شاهزاده خم میشود تا از زیر کفشهای شاهدخت انگشتانش را پیدا کند. چشمانش دورتر از حادثه ایستاده، مینگرند. قلبش را مرگ میگذارد توی کیف چرمیاش. لبها جدا افتاده همچنان میبوسد. شاهدخت خم نمیشود و آرام -آنقدر آرام که چشمانِ جدا افتادهی شاهزاده ثبت کند- میچرخد. شاهزاده همان جا قوز کرده میایستد و یخ میزند.
میگرید و میبوسد. بدون هیچ اجازه ای همهی آنچه نباید را!
درباره این سایت